ساعت،پنج بامداداست،،تا اذان وقتی نیست،،،،،
ساعت،پنج بامداداست،،تا اذان وقتی نیست،،دیشب با دسته گلی دردست،، دیدمت،، بوییدمت،،وبرای پروازی بدرقه راهت شدم وتورفتی ومن ماندم،،
خنده ات وچهره ات چه زیبابودمثل همیشه،،آن گل های شقایق مال توبودکه بمن هدیه کردی،،واین دیدار نعمت خدا،،
پرسیدی این بوسه،،گفتم درسفری وبوسه بدرقه راهت،،هم تومیدانستی وهم من که پروازت بی برگشت،،واطمینان داشتی که از پروازجا نخواهی ماند،،مثل همیشه مطمئن وبا قامتی محکم واستوار،،راستی مادرت برای بدرقه آنجابود،،دیدت،،دیدیش،،اوهم میدانست ولی خودراگونه ای دیگرنشان میداد،،نمیخواست بداندکه،،،،،،،،تودیگرنخواهی آمد
نظرات شما عزیزان: